در حکایت سلفی!

 


هی بگیریم در اینجا و در آنجا سلفی!
داستانی شده در مملکت ما سلفی!

لحظۀ زلزله و موقع آتش‌سوزی
اوّلین کار تو در قلب بلایا سلفی!

گر چه نشناسد بقّال سر کوچه مرا
کرده السّاعه مرا شهرۀ دنیا سلفی

ختنه‌سورانِ علی‌جان پسر همسایه!
با چه این خاطره را ثبت کنم؟با سلفی!

بر سر سفرۀ رنگین که نشستی، لطفاً
قبل از آنکه بخوری مرغ و مسمّاسلفی!

به همه می‌رسد ای مجلسیان، هُل ندهید،
تا بگیرم دو-سه‌ تا با «فدِریکا» سلفی!

مرده استاد و یکی شاد که از آن مرحوم
داخل گوشی او هست هف-هش(!)تا سلفی!

در رثایش همه گویند: دریغا استاد!
یکی آن‌گوشه بگرید که: دریغا سلفی!

فرصت سلفیِ من شکر خدا فوت نشد
چونکه انداخته‌ام با متوفّی سلفی!

⚡️
من همین‌الآن با شعر جدیدم یهویی!
سه-دو-یک، فرت! سپس Share!بفرما سلفی!

آب و خواب!

دوستی دوش مرا با غم و درد
خبر از سیل و خرابی آورد

که:« شده سیلِ بلا ماتم‌خیز
ماتم آورده در ایران عزیز

با خودش چند نفر را برده‌
بس خرابی که به بار آورده‌

آب این ره ز طبیعت تن زد
آمد آتش به دل میهن زد

در دل از سیل بسی غم دارم
بر رُخم سیلِ دمادم دارم

آسمان بی‌خبر و ناخوانده
رودها بر سر ما بارانده!

در فلک نیست غمِ آب‌بها
نه عجب هی بکنند آب ‌رها!

ز فلک وا شده شیرِ فلکه
شده این سیلِ سریع‌الحرکه

یا مگر مخزن آبش ترکید
کاینچنین کار به سیلاب کشید»

گفتمش:«لطف کن ای یارِ نکو
اندرین باب مرا بیش بگو

از مدیریّت بحران چه خبر؟
از عملکرد مدیران چه خبر؟»

گفت:«ای دوست نده گیرِ سه‌پیچ!»
گفتمش:«یعنی....»گفت:«آری،هیچ!

بَد نه تنها ز برِ سیل آمد
بلکه از غفلتِ این خیل‌آمد

باز هم غفلت و بی‌تدبیری
باز هم صحبتِ غافلگیری

سُفته دُر شاعر پرمایه و چُست
بلکه آن گوهریِ کارْ دُرست:

«عاشقان گر همه را آب بَرد
خوبرویان همه را خواب بَرد!»1

غفلت از سیل،روندِ جاری
آه از این مایه ندانم‌کاری!


1- از ایرج میرزا

چالش مانکن!

الگوی تلاش و کارکردن این است


                                  مسئولِ خَدوم و فخر میهن این است


ده‌سال ز جای خود نخورده‌ست تکان


                                روکم‌کنی از «چالش مانکن» این است!


نشانی کانال تلگرامی ام:
https://telegram.me/bolfozool

بهار آمد...!

«بهار آمد به صحرا و در و دشت»
بهاری دلپذیر و خوشگل و مَشت!

یهو دیدم صبا شنگول و سرمست
به بزمِ نوبهار از ره رسیده‌ست

صبا را گفتم:« ای بادِ دل آرا
الا ای قاصدِ عشّاقِ شیدا

کنون هرچند دورانِ ایمیل است
مرا تنها به پیغام ِتو میل است

هزاران سال بودی قاصدِ یار
ولی کاری جز اینت دارم این‌بار

نه می‌خواهم خبر از ماهرویی
نه از احوالِ یار مُشکمویی

بخواهم از شما ای یار جانی
بَری پیغامِ من سویِ گرانی

که :در سالِ جدید ای مردم‌آزار
دگر پیدا نشو در کوی و بازار

در این موسم که گلشن رُز بیارد
نکن کاری که مفلس بز بیارد!

به مردم رحمتی ‌آور ،گرانی!
نکن با ما فقیران سرگرانی!»

صبا قولِ مساعد بهر ِمن داد
پس از آن دور شد با سرعتِ باد

نشستم در چمن سرمست و سرحال
به خود گفتم که فرخنده‌ست امسال

گرانی هم خودش انصاف دارد
مرامی توپ و قلبی صاف دارد

نه بابا، حال ما را می‌کند درک
خودش بازار ما را می‌کند ترک

صبا بعد از دو-سه‌ساعت که برگشت
مراپیدا نمود اندر دلِ دشت

به من گفتا:«پیامت را رساندم
به گوشش آنچه گفتی، جمله خواندم

به من گفتا که: از این دست پیغام
مکرر آیدم از صبح تا شام

سحر تا شام معمولاً ز ملّت!
ز شب تا صبح معمولاً ز دولت!

شده گوش‌من از این حرفها پُر
ز من گیرم همه باشند دلخور

سوار اسب گردم با مهارت
بتازم چارنعل از بهر غارت

سمند سرکشم را چون کنم زین
بتازم سوی بازار از پی کین

به همکاریِ اربابِ صناعت
برآرم گَرد از جیبِ جماعت...»
⚡️
صبا نابرده پیغامش به پایان
به ناگه دست و پایم گشت لرزان

سپس احساس کردم سربه‌سر دشت
به سویم آمد و گِرد سرم گشت!

نشد قسمت که باقی را کنم گوش
که افتادم ز پا و رفتم از هوش!


اگر قلبت ز درد و غم ملول است
دوایش طنزهایِ "بوالفضول" است
دمِ در نه!بفرما تویِ کانال!
اگر Join اَش نکردی هم،قبول است!

 

کانال شعرهای طنز "بوالفضول الشعرا" 👇👇👇

https://telegram.me/bolfozool

کانال تلگرامی بوالفضول

کانال طنزهای  "بوالفضول الشعرا" در تلگرام افتتاح شد!

دوستان علاقه مند برای ورود و انتخاب این کانال بر روی لینک ذیل کلیک کنند:

https://telegram.me/Bolfozool

 

بخیه بر وجدان!

 

بکِش از چانه‌ی آن کودک نالان، بخیه

-گر بیابی- بزن آنگاه به وجدان، بخیه

 

جان چه و کشک چه؟اوّل بطلب پولت را

هان مبادا بزنی از سرِ احسان، بخیه

 

بخیه زن با نخِ زر زخمِ تنِ اعیان را

وا کن از  چانه‌ی  آسیب‌پذیران، بخیه

 

اصل، پول است؛ مبادا بَدل از زخمِ کسی،

اشتباهی بزنی بر درِ هَمیان، بخیه!

 

گر کسی کرده از این غصّه گریبان را چاک

بزن آسوده بر آن چاکِ گریبان، بخیه

 

این نه تقصیر تو بوده‌ست،خودش وارفته‌ست

بسکه گشته‌ست ز رفتار  تو حیران، بخیه

 

ای بسا عامیِ بی‌مدرِکِ انسان داریم

زده عمری ز پی کسب به پالان، بخیه

 

وی بسا صاحبِ‌مدرک که بِکُل آدم نیست

بهر سودش بزند با نخِ‌ دندان، بخیه!

 

آی بقراط بیا!کوکِ قسم‌نامه شکافت!

پول ده، تا بزنم بر ورقِ آن، بخیه!

 

زخم با بخیه شود خوب ولیکن این بار

زخمها زد به دلِ مردم ایران، بخیه

***

بخیه بر لب بزن ای شاعر و با سوزنِ کِلک

بزن السّاعه بر  این نظم پریشان، بخیه

                                                                                روزنامه جام جم 24 آذر 94

شعر با تربیت!

(به مناسبت26 مهر روز تربیت‌بدنی و ورزش)

نپنداری که من تنها بدن را تربیت کردم
به ورزش روی کردم؛ جان و تن را تربیت کردم

نه تنها جان و تن را بلکه با یک ـ دو ـ سۀ ورزش
مربی گشته، عقلِ مُمتَحن را تربیت کردم

بر و بازو و گردن را که کلاً پرورش دادم
به دنبالش زبان خویشتن را تربیت کردم

زبان‌آور شدم دیدم سخن‌ها باب میلم نیست
درآوردم کت و اهل‌سخن را تربیت کردم

نبودی و نمی‌دانی که توی انجمن دیشب
چگونه ناقدانِ لاف‌زن را تربیت کردم

به شعرم بی‌ادب‌ها زیر لب چون ریز خندیدند
به هجوی شاعران انجمن را تربیت کردم

شنیدم نقدهای بی‌سوادان را سپس نقداً
فحولِ نقد ـ اعم از مرد و زن ـ را تربیت کردم

به‌سختی روی گنبد، گردکان را فحش‌ها دادم
ولی نااهلِ بی چاک دهن را تربیت کردم1

میان توپ و تانک و فشفشه با چند تا لیچار
تماشاگرنماهای وطن را تربیت کردم

ز درس سولفژِ من، جملگی سی‌دی در آوردند
به جای‌بلبلان، زاغ و زغن را تربیت کردم

دو ـ سه متری از آن سرو چمان الگو در آوردم
سپس از روی آن سرو چمن را تربیت کردم

اراذل را ز طرْفِ باغ بردم صاف توی ون
به چوبِ نارون اصحاب ون را تربیت کردم

در اول گاو نر را یک ـ دو ترمی دادم آموزش
سرِ خرمن سپس مردِ کهن را تربیت کردم

بدون شیر بود امّا من از وی کشک دوشیدم
خبر ای بچّه‌ها! گاو حسن را تربیت کردم

شَکر چون شد گران، دادم سماقش؛ لال شد کلاً
چه شیرین طوطی شکّرشکن را تربیت کردم

تورّم چون دهن کج کرد بهرِ بندۀ مسئول
از ایشان ـ با نموداری ـ دهن را تربیت کردم!

تمام بیت‌هایش پیش‌ از این بی‌تربیت بودند
خدا را شکر این طبعِ خفن را تربیت کردم
............................
1. پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است 
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
سعدی
                                                                                             25 مهر-روزنامه جام جم

دبّه در می آورد!

در فروش  ناز ،    دلبر دبّه درمی‌آورد
وقت امضا توی محضر دبّه درمی‌آورد

گاه حتّی توی محضر می‌زند امضا ولی
موقع رفتن دمِ در دبّه درمی‌آورد

پشت چشمش را که نازک کرد و روی از من گرفت
یعنی اینکه بار دیگر دبّه در می‌آورد

از رقابت با قد او می‌دهد سرو انصراف
طفلکی مثل صنوبر دبّه در می‌آورد

گاه سهواً طالع سعدی نصیبم می‌شود
چرخ تا راضی‌شد،اختر دبّه درمی‌آورد

می‌روم از دختر رَز خواستگاری می‌کنم
خطبه را ناخوانده، مادر دبّه درمی‌آورد
 
زان‌طرف جا ‌می‌زند در هودج خود نوعروس
باده یعنی توی ساغر دبّه درمی‌آورد
*
قول دادم سی-چهل بیتی تو را گویم،ولی
طبع‌شعرِ خاک‌بر سر دبّه درمی‌آورد!

                                                        28 اردیبهشت 94 (به نقل از اینجا !)