منتقد چون بیسواد افتد  تحمل بایدش!

 

  منتقد

نقدهایی مثبت و نازکتر از گل بایدش

دلبر ما را که تدبیر و تعقل بایدش

خرده بر جمعیت زلفش اگر گیرد کسی

بس پریشانی که از آن جعد و کاکل بایدش

تا ببیند چند تار زلف او را چون کمند

قدرت تصویرسازی و تخیل بایدش!

چشم را چون شست و بعدش دید جور دیگری

آن دو رشته در نظر گیسوی سنبل بایدش!

گر در آن زلف و دماغ و چشم و ابرو مشکلیست

باید از آن بگذرد عاشق،تساهل بایدش!

فرض کن بالای چشم یار، ابرو دیده‌‌ است

قبل از آنکه بر زبان آرد، تامل بایدش!

تازه گیرم با تامل خواست لب را وا کند

پیش از آن با لشگر مژگان تقابل بایدش!

پس سر بی‌درد را بیخود نبندد دستمال

عارفانه در چنین حالی تجاهل بایدش!

خواهشا(!) بی‌جنبه‌بازی در نیارد این وسط

«باغبان گر پنج‌روزی صحبت گل بایدش!»

نوگل ما را چه سود از نقد زاغ روسیاه

بلکه به‌به-چه‌چه و تمجید بلبل بایدش!

 *

منتقد خوب است و بحثی‌نیست در آن، منتها

احتیاطا وقت نقادی، قراول بایدش!

منتقد باید همیشه مثبت‌اندیشی کند

عیبها را یا نبیند، یا تغافل بایدش!

داد از آن روزی که نقدش اندکی منقی شود

فحش‌ها از این جناح و آن تشکل بایدش

تا قلم در دست ایشان بود، کژ-مژ می‌نوشت

چون به دست ما فتاد اینک، تعادل بایدش!

نقد کن ای دل ولی از فحش دلدارت منال

منتقد گر بیسواد افتد ، تحمل بایدش!

حوصله سر رفت از این باید نبایدهای ما

جمله اعمال فوق الذّکر، در کُل بایدش(!)

 *

دائما شعر فخیم از بهر شاعر خوب نیست

گاه از روی تفنن شعرِ بنجل بایدش!

شد قوافی خرج و از کف رفت نقد «بوالفضول»

باز بر گنجینه «حافظ» تفال بایدش!

                                                                            روزنامه تهران امروز- ۲۳ بهمن ۹۲

ساقیا بهر من آور سبد کالایی!

 

 

در دلم نیست از این پس هوس صهبایی
ساقیا بهر من آور سبد کالایی!

اولویت به خدا با من شیدا باشد
«در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی»


کیست مفلس‌تر از این شاعر‌ مسکین که منم؟
«خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی»

بی تعلل سبدم را بده و شادم کن
به‌خدا گر ندهی کِش بروم از جایی!

داخل خمره، برنج‌ام ده و در جام، پنیر!
روغنم را پس ازآن، در قدحی- مینایی!

ای به قربان تو و مرحمت والایت
کس ندیده‌ست چنین مرحمت والایی

گیرم اندر صف کالا و هجوم مردم
بشکند از منِ محنت‌زده، دستی- پایی!

دست و پایم به فدای سبد کالایت
سر من هم شکند، نیست مرا پروایی

دست و پا و سر من گر برود باکی نیست
باز صد شکر که باقیست دگر اعضایی

توی صف یکسره هل دادم و هل دادندم
نیست این جز کنش و واکنش زیبایی!

یک نفر از تهِ صف تا سرِ صف برد هجوم
مات ماندم که عجب حملۀ برق آسایی!

دیگری گفت:کجا؟گفت:شما را سنه‌نه!
ناگهان گشت به‌پا داخل صف، دعوایی

از سر و کلّۀ هم خلق چو بالا رفتند
پیری افتاد به زیر قدمِ بُرنایی!

آن کرامت که از آن دم زده‌ای جز این نیست
نیست در لطف تو یک ذرّه اگر-امّایی!

نازم این لطفِ کریمانه و شاهانۀ تو
کان بیرزد به چنین محنت جان‌فرسایی!

شکر گویم که خدا کرد دعایم را گوش
چون طلب کردم از او دولت روشن‌رایی

«این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت»
بر در میکده با هلهله یک بابایی(!):

عقل و تدبیر گر این است که ساقی دارد
«وای اگر از پس امروز بوَد فردایی»!

*
بس کن ای شاعر ناپخته که شعرت همه بود
شوخی بی‌مزه‌ای ،صحبت بی‌معنایی!

                                                                             (روزنامه تهران امروز-16 بهمن)

قبرنوشته یک مدیر!

ای مدیران که در این دنیایید

«یا از این بعد به دنیا آیید»

«این که خفته‌ست در این خاک منم»

از مدیرانِ قدیمِ وطنم!

یاد آن دورۀ بشکوه، به‌خیر!

 یاد آن لذّت انبوه، به‌خیر!

جان‌نثاران همگی دورم جمع

جمله پروانه و من همچون شمع

پاچه‌ام تا که کمی می‌خارید

پاچه‌خار از همه سو می‌بارید!

چونکه از زحمت امضا کردن

خسته می‌گشت مرا گاهی تن -

بود کاناپه و  بالش، حاضر!

شانه‌مالان(!) پی مالش، حاضر!

لیک طرحی دگر آورد  فلک

بخت ‌بد پای مرا کرد فلک

چون ورق نیز چو  بختم برگشت

داخل حجله عروسم نر گشت!

از مدیریت خود عزل شدم

مایۀ لودگی و هزل شدم

پاچه‌خاران همه دلسخت شدند

پاچه‌گیرِ منِ بدبخت شدند!

تو نپندار بسی  غم خوردم

صبح معزول شدم،شب مُردم!

پند گیرید از این قصّۀ من

گر توانید، نمیرید اصلاً!

حالیا غمزده توی گورم

سوژۀ طنز «سلیمان‌پور»م!

شده جانی که ندارم بر لب

پاچه‌خارم شده مور و عقرب

لیکن آن وسوسه و شور و شرم

به‌خدا هیچ نرفته ز سرم

گر چه این دخمه شده ماوایم

باز هم در طلب دنیایم

هر کجا پُستِ خوش و میزِ نکوست

مرده و زندۀ من طالب اوست!


وبسایت دفتر طنز ارومیه نیز بروز شد  

یادداشتی درباره برنامه طنز "قند پهلو"     کلیک